محل تبلیغات شما



کلاس دوم دبستان شیفت بعد از ظهر بودم، باران تندی می‌بارید، آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم، وقتی به مدرسه رفتم دلم می‌خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما زنگ خورد.

هر عقل سالمی تشخيص می‌داد که کلاس درس واجب‌تر از بازی زیر باران است.
یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت، اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده.
بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم، 
اما،
آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد.
این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده.
اما حالا بعضی شب‌ها فکر می‌کنم‌ اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛ چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه‌ی منطق حماقت نامیدمشان

حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد!!
آدﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ زﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛‌ برﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪﯼ ﺣﯿﺎﺕ؛ بخار ﮔﺮﻡ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ!
کﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﺪ: آﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ!
ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻟﺖ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ؟
ﭼﺮﺍﻏﺶ ﻧﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ.؟؟

#محمود_دولت_آبادى

 


 

وقتی کتاب خودت باش دختر رو شروع کردم به خوندن، ذهنم خیلی درگیر و پراکنده بود.تا وقتی که به این جمله رسیدم: زمان بندی خدا حرف ندارد.
ساعت ها به این جمله فکر کردم، و به تمام لحظاتی که از خدا ناراحت می شدم که چرا اینکارو الان درست نمیکنی؟ وقتی دقت کردم یادم اومد که همه خواسته هام در زمان خودش برآورده شدند و تمامشون درست پیش رفتن.

تازه فهمیدم که نباید خارج از زمان بندی خدا اصرار به حل شدن کاری کرد، مطمئنا اون کار توی زمان خودش انجام میشه به طوری که تو فکرشم نمیتونستی بکنی.

زندگی پر از لحظه های تلخ و شیرینه و حتی بعضی وقتا حس میکنی خارج از توانت داره میگذره. ولی نمیدونیم که قرار نیست همیشه زندگی بد بگذره یا قرار نیست همیشه توی سر بالایی زندگی باشیم. در زمان خودش یهو یه جرقه بزرگ توی لحظه هات زده میشه، مثل برآورده شدن یکی از آرزوهایی زندگیت که از دوران نوجوانی همیشه بهش فکر میکردی.

فقط صبور باش


 

داشتم برگه‌های دانشجوهامو صحیح میکردم، یکی از برگه‌های خالی حواسمو به خودش جلب کرد. به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود!
فقط زیر سوال آخر نوشته بود: نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی می‌ارزید. مخصوصاً باقالی و لبوی داغ چرخی‌های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می‌افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده‌ام می‌گرفت و حواسم پرت می‌شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.» چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه‌ام. گفت: اون بیستی که دادی خیلی چسبید».
 گفتم: اگه لای برگه‌ات یه تیکه لبو می‌پیچیدی برام بهت صد می‌دادم بچه.». خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» .
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم. 
گفت: این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.». نشستم روی نیمکت فی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،
فقط سرد بود.

 #مرتضی_برزگر

 


حسین پناهی میگه:

توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم 

طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم 

خواندم سه عمودی

یکی گفت بلند بگو

گفتم یک کلمه سه حرفیه 

ازهمه چیز برتر است

حاجی گفت: پول

تازه عروس مجلس گفت: عشق

شوهرش گفت: یار

کودک دبستانی گفت: علم

حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه 

گفتم: حاجی اینها نمیشه 

گفت: پس بنویس مال

گفتم: بازم نمیشه 

گفت: جاه

خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه 

مادر بزرگ گفت: 

مادرجان، "عمر" است.

اون که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار

دیگری خندید و گفت: وام

یکی از آن وسط بلندگفت: وقت

خنده تلخی کردم و گفتم: نه 

اما فهمیدم

تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی 

حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !

هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم

شاید کودک پا بگوید: کفش

کشاورزبگوید: برف

  لال بگوید: حرف

ناشنوا بگوید: صدا

نابینا بگوید: نور

و من هنوز در فکرم

که چرا کسی نگفت:

 "خدا"


امسال بهترین یلدای عمرم بود 

اولین باری بود ک خونه ما برگزار شد 

با این ک به شدت حس کوزت بینوایان بهم دست داده بود

ولی خیییییییلی خوش گذشت

کل خانواده بابام خونه ما بودن ک 40 نفری میشدن

فکر کنم اوناهم تازه فهمیدن یلدا یعنی چی

انقدر ک خوردن و رقصیدن و خندیدن و . کلا تردن 

به نظر من پاییز فصل معجزه هاست 

فصل کلی حال خوب  

خیلی حس خوبی ک یهو بری بیرون و ببینی بارون نم نم داره میاد

و بوی خاک نمناک  حس بویاییت رو نوازش بده .

و همینطوری ک آروم آروم قدم میزنی .

جلو گل فروشی یه دسته بزرگ گل نرگس ببینی ک بهت چشمک میزنن

بعد چند تا شاخه بگیری و دوباره اون هوای ملس رو نفس بکشی

یه حال بکر ک امروز تجربش کردم . :)

کاملا مخالفم با این ک میگن هوای پاییز دو نفرست 

اتفاقا کاملا تک نفرست

گوش ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ !
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﻡ !
ﺯﺑﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ !
ﻭﻟﯽ ﺣﺮﯾﻒ ﺍﻓﮑﺎﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ !
ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺍﺳﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ !!!.
ﺧﻮﺵ ﺑﺤﺎﻝ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻪ ﺁﯾﻨﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ،
ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺴﺘﯽ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺮﻗﺼﺪ !!!.
ﮐﺎﺵ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩ
ﭘﯿﺮ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﯾﻢ
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺩﺭ ﺭﺧﺪﺍﺩ ﯾﮏ ﻋﺸﻖ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ
ﺳﭙﺲ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ
ﻭﺩﺭ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺒﯽتاریک ،
ﺑﺎ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﺭﺍﻡ
ﻣﯿﻤﺮﺩﯾﻢ .


 

سردیِ پاییز را که پشتِ سر گذاشتیم ؛
از کوچه های زمستان که عبور کردیم ؛
بهار را که دیدیم ؛
جوانه ها را که تنگ ، در آغوش فشردیم ؛
به پشتِ سر ، نگاهی خواهیم انداخت ،
به جای پاهایمان در صعب العبور ترین مسیرها ،
به موانع و دیوارها و بن بست هایی که با اضطراب ، فرو ریختیم ،
و به جای زخم های عمیقی که دیگر خوب شده اند .
روزی در آستانه ی طلوع ، خواهیم ایستاد و به شب های سیاهِ پشت سرمان زل خواهیم زد ،
شب های غمگینی که تصور می کردیم صبح نمی شوند !
تمامِ یخ های بی مهری ، با آفتابِ امید ، ذوب خواهند شد و قطره قطره بر زمین خواهند ریخت ،
و زمین ، سبز خواهد شد ،
و آسمان ، آبی ،
و ستاره ها ، امیدوار تر از همیشه خواهند تابید .
روزی همه چیز ، درست خواهد شد ،
ارسطوها آینه های خوشبختیِ این سرزمین را از قعر اقیانوس ها بیرون خواهند کشید ،
و ما دوباره خوب خواهیم شد ،
دوباره خواهیم خندید ،
و فراموش خواهیم کرد شب های سرد و غمگینِ قبل از بهار را .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها